مرگ همیشه برای من چالشی پیش رو بوده، بابا در ششسالگی، ه نوه عموی مامان، عمو خلیل، همسرش، خانم خ معلم کلاس سومم، باباحاجی، بهاره، خانم م معلم ادبیاتم،عمه ص، مامانجون، زندایی، امیرپارسای کوچولو و ننهجون و حالا. زهره. اینها کسانی هستن که از هیلی نزدک با مرگشون مواجه شدم، دیگرانِ آشنا بماند. با هر مرگ من بهجز سوگ، حسرت، دلتنگی، غم، اندوه احساسات دیگهای هم دارم، مثل عدم امنیت خاطر، ترس، نگرانی، هول، قدردانی وچیزهای دیگه.
بر میگردم پستهای صفحهی زهره رو میخونم. یکی از آخرین پستها ترانهی سیاوش قمیشیه: میخوام چند روزی از چشم تموم شهر پنهون شم. و حالا برای همیشه همصحبت خاک شده. قلبم پاره پاره میشه، به یکباره از دستش دادیم کی باور میکنه؟ هنوز بستههای پستیاش داره میرسه، هنوز پروندهی باز کارها و فعالیتهاش اینور و اونور زندگی پخشه. کی باور میکنه دیگه خودش نباشه. سیوشش سال دخترخاله بودیم همسن بودیم و اون مهربونتر بود، گرمتر بود، به فکرتر بود و حالا دیگه
درباره این سایت